کافی است سرت را بالا بگیری تا از زمین و زمینیان جدا شوی و به آسمان پیوند بخوری. تا عمق وجودت که پیش بروی، خواهی دید هنوز هم کهکشان‌های بیشتری هستند؛ هنوز هم هزاران ناشناخته در صدد کشف‌اند؛ درست زمانی که بیشتر از همگان به عظمت کائنات می‌اندیشی، تشنه‌تر خواهی شد و درخواهی یافت آسمان‌ها گماشته شده‌اند برای سیراب کردن تو. آن زمان که آسمان شب و تلالوی ستارگانش هیاهوی درونت را آرام می‌کنند، دوست داری بیشتر گوش فرا دهی و اینجاست که تمام وجودت با موسیقی آرامش بخش آسمان عجین شده است.

سال‌ها می‌گذرد و دل همان دل است، آسمانمان هم همان آسمان . . . در کوچه باغ‌های آسمانی بی ستاره قدم می‌زدیم و درختانش را دید می‌زدیم. این میوه‌ها، آن نازنین گل‌ها، آن عاشق گنجشککان و آن تلالو بی مثال . .‌ . پی هلالی بودیم از هلال ابروان آن کمان ابرو کمانی تر. روز بود و ما قبله‌هایمان را سوی خدا پیدا می‌کردیم بی آنکه بدانند آسمان روز هم پر ستاره است. در گوشه گوشه این ملک آسمان را می‌طلبیدیم تا راه را برای عاشقان هموار کنیم. شب رسید و در شب دیدیم آن گیسوان گاه خیسش که از میانش می‌درخشید آن ستارگان و مست می‌کرد هر بیننده‌ای را . . . این آسمانی که هر شب از آن همه است پس چرا دلهره و غضب؟ چرا کفر و حسد؟ چرا جفا و بدخلقی؟ چرا طغیان و ناروا؟ چرا طمع و دست کجی؟ و چرا این همه بی هم بودن‌ها؟! چرا؟ واقعا چرا؟ آرامشی که او داده با همین‌ها پدید می آید، با همین ستارگان، با همین کوه‌ها و دشت‌ها، با همین دریاها با همین صحراها با همین جنگل‌ها و با همه این منظم مخلوقات . . . کافیست بنگری تا ببینیش. چشمان بسته لبی خندان را متولد نمی‌کند، پس چشمانت را باز کن و بخند تا بدانی کیست آن بی‌همتا، آن حبیب و طبیب . . . درمانگر دردها خداست و آسمانم هدیه و شفایش به تو ای فرزند آدم.